دگر از خاطره ها می روم اما ...
:)
توانستم دو گل را
از بوته های شمعدانی جدا کنم
دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کردم
در لابه لای صفحات کتاب گذاشتم
تا برای پیری ام اندوخته باشد ...
این صفحات کتاب با عقاید کهنه و پوسیده
در پیری به من کمکی نخواهد کرد !
در پیری فقط امیدم
به این دو گل شمعدانی است ....
#احمدرضا_احمدی
الان چگونه ای؟!!
پیرزن مدرنی ست..
از آنهای که چروک صورتشان را اندازه ی حلقه ی ازدواجشان دوست دارند ،
از آنهایی که هر صبح جلوی آینه می ایستند ،
کرم روزشان را زده،
خط چشمشان را با سرمه سیاه میکنند
و برای بلندتر دیده شدن مژه هایشان شب ها روغن بادام و روزها ریمل مارکدار از آب گذشته میزنند!!
من مادر بزرگ دوستم را دورا دور میشناسم
اما دوستم می گوید مادر بزرگش معتقد است:
زن
در هر سن و سالی باشد
باید از افتادن مژه هایش بترسد
مثل دوران جوانی که
افتادن هر مژه
دل آدم را میلرزاند
باید مراقب چشمانش ، مژه هایش و صورتش باشد
نگذارد زیبایی اش
محدود باشد به 20تا 30 سالگی....
.
برایم سوال پیش می آید که چه چیز مادر بزرگ دوستم را انقدر امیدوار کرده ؟!!!
یادم می آید دوستم گفته بود:
پدربزرگش هنوز برای همسرش گل میخرد و گاهی در جمع قربان صدقه اش
میرود ، بدون او هیچ جا نمیرود ، بدون او خوابش نمیبرد...و همه میدانند پدر بزرگ از جوانی عاشقش بوده است ...
قطعأ مادر بزرگ دوستم معشوقه ی خوبیست و این باعث امیدواری أش بوده، چون معتقدم
معشوقه بودن
زن هارا زیباتر میکند...
به آنها امید و انگیزه می دهد
که برای زیباییشان تلاش کنند ؛
خوب باشند
مهربان باشند
و زنده بمانند..
.
به همه ی اینها فکر میکنم و میفهمم چرا مادربزرگ های بعضی ها مدرن نیستند ، زود پیر میشوند و زود میمیرند!!
دلم برای بعضی ها
خیلی میسوزد !!
خیلی...
#نازنين عابدين پور
تهمت آبرو
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گلبهگل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لبهای تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
#فاضل_نظری
+ فال گرفتن های دوست :)
آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانه شان روبروی خانه ما بود . درست روبرو . هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم می آمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم . هر شب برایش نامه می نوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم . بعد که تصمیم بابا عوض شد ، تمام نامه ها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم و توضیح دادم که مهندس ها خانه ها و النگو های بهتری برای همسرشان می خرند .
هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم ، چون تا می آمدم تصمیمی بگیرم ، قرار هایمان عوض می شد . یک روز راننده اتوبوس می شدم ، یک روز حسابدار . یک روز فوق تخصص قلب می شدم و یکروز مخترع سامانه های موشکی . فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی . بالاخره وقتی دوست دخترت از تو النگو خواست ، باید بتوانی بگویی چشم . یک روز هم دیدم که دست به دست پسری که حداقل 5 سال از من بزرگتر بود قدم می زند . رگ غیرت ِ شرقی ام باد کرد و آمدم دوباره همه ی نامه ها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت . دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم ، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود . بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم .نه دکتر شدم و نه مهندس ، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر اکترونیک . شاعر شدم و تمام زندگی ام با کلمه گذشت .
یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم :
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود ، به او یاد دهم که خوب عاشق شود ، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانه ی زیبا ، برای معشوقش قشنگ بخندد و جرات کند که روزی چند بار به او بگوید : دوستت دارم . مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم ، به درد لای جرز دیوار می خورد . پزشکی که نداند درد دل ِ بی صاحاب ِ معشوقاش را چگونه باید دوا کند ، آمپول زن هم نیست . بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچه ای که نامه های زیادی را از قبل در دلش جا داده بود .
.
ناشناس
بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست
شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست
موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست
خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست
باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبراز بوسه ی پنهانی ماست
#فاضل_نظری
بايد مينوشتم كه بدونه ،من نه احمق ام !نه بى حواس و نه حتى كور !درسته سرم گرم بود،اما خوب ميدونستم كه پاش كجاى زندگيمه!
دست من نبود،مدل اجتماعى شدنمون باهم خيلى فرق داشت. دختراى مثه من وقتى حس ميكنن سر وكله كسى تو رابطشون پيدا ميشه جيغ وداد نميزنن و روزگار كسى كه دوسش دارن رو سياه نميكنن برعكس شرايط رو به بهترين حالت ممكن براى پياده كردنه بازياى مهمون جديد فراهم ميكنن و راحت ميزارن ميرن كه طرفين به حماقتشون ادامه بدن،دلم نميخواست هيچوقت باهام روبه رو بشه!
نه كه بدم بيادها ،خودش نااميد ميشد!ماانقدر رابطه كاملى داشتيم كه جاى بكرى براى امتحان وجود نداشت دكتر ! مطمئن بودم هرطوركه شروع كنه تهش چيزى غير منو ياد اون نمياره!واسه همين رفتم يه وقتايى هست كه از دوست داشتن زياد ميزارى و ميرى..!اين دوست داشتنه واقعيه...
#آرميتا_هاديلو
دلم نمی خواهد به کسی زنگ بزنم، حال کسی را بپرسم، روزنامه بخوانم و یا حتی بدانم که تیم محبوبم در فوتبال چه خاکی بر سرم می کند. اما چه کنم؟ هر جا می روم خبر است و خبر. فلانی مرد، فوتبال سوراخ شد، 5+1 شد 6 و یا هر هیچ دیگری.
این روزها نه چیزی خوشحالم می کند و نه ناراحت. احساس سنگی را دارم که در مسیر رودخانه ای افتاده است. نه برایش سنگ های دیگر مهم است، نه اینکه در رودخانه است و نه حتی اینکه چه چیزی به آن گیر می کند.
البته اگر از این موضوع بگذریم که فقط آشغال ها گیر می کنند. نمی دانم و نمی خواهم بدانم که قبل از سنگ بودن، چه بوده ام. حتی زحمت به خاطر آوردنش را هم به خودم نمی دهم.
تنها چیزی که می دانم این است که هر روز، موجی می آید و مرا به سویی سُر می دهد. می روم به آن طرفی که نمی خواهم. بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که ای کاش سنگ ساده ای بودم. زیر یک درخت کاج، یا بالای یک مزار بی نشان و یا حتی یک آجر از یک ساختمان بلند.
شاید هم روزی بوده ام و دستان بازیگوش کودکی، مرا به سوی این حرکت بی انتها پرتاب کرده است. چه می دانم؟ این روزها پر از هیچ های ناگفته ام. پر از نبودن های بی دلیل، پر از حرکت از سمتی به سمتی. بدون اینکه بدانم. بدون اینکه بخواهم.
#مرتضی_برزگر
شور من و عقلم
-خوبه ولی خوب چطوری؟
+من میتونم تمام راه هایی که باید به جواب برسی رو کنار هم بذارم ولی این تویی که تصمیم میگیری...
-خوب قبوله! حالا راه حل؟
+صبح ها با لبخند بلند شو باور نمیکنی که از بس غر میزنی تمام اعضا حس بدی دریافت میکنند...
-:/
+در طول مسیر همیشگی ات به اطرافت توجه کن و به کل روزت فکر کن
-:s
+دو دل نباش و تصمیم های به جا بگیر و کمتر وراجی کن
-خوب قطعا نمیتونم کم حرف باشم
+میتونی فقط باید قبل از حرف زدن و هیجانی شدن به اولین کلمه که از ذهنت میگذره فکر کنی و در مورد بعدی ها تصمیم بگیری.نگران اون نباش فقط بهم اعتماد کن و اجازه بده کمکت کنم....
-.....
+با همه خوب باش
+به حست اعتماد کن ولی جای اون رو به عقلت نده
+حداقل و محض رضای خدا روزی دو تا سه ساعت درس بخون و البته مطالعه آزاد هم داشته باش
+خوشتیپ باش ولی عقایدت فراموش نکن
+بخند ولی گریه هم بکن
+برای خودت دوست خوبی باش و انتقاد پذیر دوستت باش
-مرسی که وقت کافی برام گذاشتی روی همین چندتا کار کنم تا بعد بیام برای داوری
×از الان تا یک هفته بررسی گردد×
#برگرفته از ذهنی آشفته p:
اگر شبها جیبهای لباسها رو خالی کنین، لباسها زیباتر میمونن و بیشتر عمر میکنن.
خالی کردن ذهن هم همینه!
تو طول روز مجموعه ای از آزردگی، پشیمونی و اضطراب رو جمع میکنیم.
انباشته شدن اینها، ذهن رو سنگین میکنه.
پس ذهنمون رو پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم.
به آتشی که نمى سوزاند
" ابراهیم " را
و دریایى که غرق نمی کند
" موسى " را
نهنگی که نمیخورد
"یونس"را
کودکی که مادرش او را
به دست موجهاى " نیل " می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار"...
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
#لی_آن_ریوز
از کتاب: ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
اللهم عجل لولیک الفرج
رونوشت روز ها را،روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی،جمعه های بی قراری....
(قیصر_امین_پور)
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ